بخت ما از کودکی بیسرپرستی بودن است
سرو صحرا، گرچه تنها، بهتر از خس بودن است
عیب من گیری که تنهایم ولی همسُفرگی
با منی، در صبرِ چون ایوبها آوردن است
وقت خوردن یا که نوشیدن سکوتی حاکم است
من سکوتم خاکیان، از خون دلها خوردن است
بغض و حسرت، خون و غصه، آه و هر اندوه و غم
سفرهام رنگین و چایم داغ و جانم جوشن است
هیچ رَدّی در شب از پروانهها یا شمع نیست
پشهای بر تن بسی مشغول خونها خوردن است
من که در وادیِ شیدایی نگفتم جز: به چشم
پس چرا گفتی صنم، تقدیر ما در رفتن است؟
بیوفایی از تو دور از انتظارم بود، لیک
رسم هر صاحبدلی تعمیر دلها کردن است
گر کشش از سوی جانان تا به ما باشد، حمیم
خون ما جایزتر از هر شیر مادر در تن است
مهدی فصیحی رامندی
بالِ شبپرهای عاشق با وصالی پاک سوخت
بال و جان قربان آن روحی که چون بیباک سوخت
درد شیدا، صبر والا، عقل دانا لازم است
با شرابی بهر تسکین صدر هر ادراک سوخت
عشق خالص آدمی را از بدیها پاک کرد
شعله درافتاد و گویی زور هر خاشاک سوخت
گه نمیدانی چه گویی، بغض داری در دعا
چون که با هر سوزِ عشقی، حلق در فتراک سوخت
پس درین جا سجده کن، حرفی نزن، خاموش باش
با دمی در سجده پیشانی ما در خاک سوخت
در نهانسازیِ شیداییِ خود عاجز شدم
((کز شرار شوخ چشمی یک جهان خاشاک سوخت))
محض درمانم طبیبم مرهمی در نسخه کاشت
کز گرانیش، امیدم؛ دانهام در خاک سوخت
مهدی فصیحی رامندی
بیخرد را مثل دانشمندها دیدن خطاست
کوه را همسنگ مشتی سنگپا گفتن خطاست
تکیه بر انسان جاهل، اتکا بر آتش است
گوش بر اندرز پیری بیخرد دادن خطاست
ربِّ انسان از چه موزون است با آسودگی؟
نفس خود را ربِ خود، در دین حق خواندن خطاست
رختِ دین را تام و کامل تن کند هر دینشناس
جمله یعنی دستچین در باغِ دین کردن خطاست
ارزیابیهای مردم با خدا یکسان نبود
با ترازوهای ناقص داوری کردن خطاست
جز خدا از دل کسی آگاه و صاحب نقش نیست
جای رب خود را نشاندن، آبرو بردن خطاست
پیشوا با اختیارش بندگیها میکند
امر جبری را گران دیدن، جزا دادن خطاست
چون که خود را شیعهای از پیشوا دانی، بدان
آدمی معصوم را از خود جدا دیدن خطاست
از تو گیرد امتحانی را که هر معصوم داد
خویش را آسوده از هر ابتلا دیدن خطاست
پیشوا را شاخصت کن تا شبیه او شوی
اصل دین این است، عاصی آخرت رفتن خطاست
صبح و شب با یاد مهدی (عج) جان سپر کن، ای حمیم
صبح رستاخیز تنها محکمه رفتن خطاست
مهدی فصیحی رامندی
توپ من در پای شیرین کودکان افتاده است
کار من سالیست، بد بر جاهلان افتاده است
تاجری با ظن آدمها شناسی برده ساخت
چاه یوسف، پیش چندی ابلهان افتاده است
ادعا دارد که من را میشناسد ای حمیم؟
کار من بینی؟ به خود بیگانگان افتاده است
قدر گوهرهای باارزش نمیدانست کور
ساز من در گوش سنگین یا کران افتاده است
آن پری رویانِ خوش منظر پریشاناند، چون
آینهها دست فاحش منظران افتاده است
فاتحان در مال روزی طالبم بودند، لیک
حال وضعم بین، به بازی با زنان افتاده است
دیده دنیا را چه باکی از مغیلان یا که مار
موجِ دریا زیر ما دریادلان افتاده است
مهدی فصیحی رامندی
ترک کردم مردمان را جان پناهی شد مرا
قلب خود را باز کردم خوابگاهی شد مرا
ای امان این مردمان بر خلوتم هم میروند
چاه یوسف، از خطر آرامگاهی شد مرا
قلبِ رب را محضِ رب با نامِ رب هی کوفتند
از جماعت سوی خمدان قبلهگاهی شد مرا
گفت رومی: ((هر کسی از ظنِ خود شد یار من))
توبه از ناکردهها، یا رب پناهی شد مرا
سر به تاوان میدهم افکارِ نادان را چرا؟
هر مکانی، هر زمانی توبهگاهی شد مرا
من چرا تاوانِ شهوتهای دختر را دهم؟
از زلیخا سوی زندان شاهراهی شد مرا
آدمی نادان مرا ارزان به یک بازار بُرد
هر توکل بر خدایم تکیهگاهی شد مرا
باز حیرانم چه کس این بیتها را باز گفت
ای حمیمم بین که هر مصرع کلاهی شد مرا
مهدی فصیحی رامندی
زمانی هم جوان بودم که یوسف رخ نشانم داد
اگر آمد ولی دیبایِ پیری بر سرم بُگشاد
حمیمم، عیب خاموشی مزن بر سروِ رعنایم
بیابی هم سکوتی هم سکونی در خراب آباد
به یک آزار و شُک ساکت شوی، بیرون روی از جمع
مداوم در همین حالم که این عالم گره نگشاد
در این گلشن که هر گل را هزاران بلبلی باشد
تو تنهاییِ خود را با صبا خوان تا شوی دلشاد
مهدی فصیحی رامندی
((روشنگر وجود به راه اوفتادن است
در جویبار، سبزیِ آب، از ستادن است))
تقلید و پیروی نَبَرد راه، شیخ را
این کار را که حرفهیِ میمون گشادن است
زاهد، رو هندُوانهیِ خود را بیاب که
کارت همی نمک به نمکها نهادن است
شاعر تو شعرِ خویش به هر کس نخوان و بس
لب بر مُسِن، شکر به دو دریا نهادن است
خواهانِ دَهر نیز از این رو نشد سعید
تقلیدِ بوسعید، به مجهول ماندن است
مهدی فصیحی رامندی
☆☆☆🌹🍂🌺🌲🌺🍂🌹☆☆☆
نکته: شعر فوق ارتباطی به مسئله مرجع تقلید و مراجعه به علماء ندارد.