بیخرد را مثل دانشمندها دیدن خطاست
کوه را همسنگ مشتی سنگپا گفتن خطاست
تکیه بر انسان جاهل، اتکا بر آتش است
گوش بر اندرز پیری بیخرد دادن خطاست
ربِّ انسان از چه موزون است با آسودگی؟
نفس خود را ربِ خود، در دین حق خواندن خطاست
رختِ دین را تام و کامل تن کند هر دینشناس
جمله یعنی دستچین در باغِ دین کردن خطاست
ارزیابیهای مردم با خدا یکسان نبود
با ترازوهای ناقص داوری کردن خطاست
جز خدا از دل کسی آگاه و صاحب نقش نیست
جای رب خود را نشاندن، آبرو بردن خطاست
پیشوا با اختیارش بندگیها میکند
امر جبری را گران دیدن، جزا دادن خطاست
چون که خود را شیعهای از پیشوا دانی، بدان
آدمی معصوم را از خود جدا دیدن خطاست
از تو گیرد امتحانی را که هر معصوم داد
خویش را آسوده از هر ابتلا دیدن خطاست
پیشوا را شاخصت کن تا شبیه او شوی
اصل دین این است، عاصی آخرت رفتن خطاست
صبح و شب با یاد مهدی (عج) جان سپر کن، ای حمیم
صبح رستاخیز تنها محکمه رفتن خطاست
مهدی فصیحی رامندی
گوشِ مستی گر که باشد بشنود پیغام را
گرچه گل بینی، نمیبینی صبا در شام را
پاکدل را جز بلا حاصل نباشد در سرا
گفت شاهین: یادگیری زود دُردآشام را
باد در حَلقت مده، بر زورِ بازویت مناز
رزق قسمت گشته، یزدان میکند اطعام را
مدعی پرواز در سر داشت، پا در خاک و دل
هر کسی هم پَر زند گیرد از او آرام را
یک لباسی محضِ طاعت یا دعا پوشیدهاند
کاکتوسی جامه بر تن زخم زد اندام را
کاش ایزد حلق را در اختیارم میگذاشت
زهر میکردم بسی بر مدعی ایام را
من نمیدانم چه کس این شعرها را مینوشت
او که میچیند مناسب با غزل اجرام را
مهدی فصیحی رامندی
تا شوق وصل داری، بگذار حرصِ نان را
تا وقت کام داری، بیدار مان شبان را
گل سر به زیر گیرد، چون شمس پشت ابر است
از هجر ماه گیرم، بر زیر دیدگان را
تا پای در زمینی، کاری برای رب کن
بیهودگی نماید بس خُرد آجران را
خاموش بودنم از آرام بودنم نیست
شعلهی عشق سوزانَد نای تا زبان را
فرمانِ خامُشی سالک را پناهگاه است
بر دار کرد نطقی، منصورِ شایگان را
مابین شام و روزم اصلا تفاوتی نیست
دلبر ربود هم دل هم خوابِ میزبان را
با جغد شامگاهان آواز عشق خوانم
زیرا که جغد داند آداب عاشقان را
سیراب من نگردم هنگام آب نوشی
از بس که او بیارد در چشم تشنگان را
حاجت بزرگ گردد، آزمون سخت گردد
باید دهی سلامی ایوب مهربان را
مهدی فصیحی رامندی
بادِ قاصد ساعتی آید که کس بیدار نیست
ماه داند شام را محتاجِ هر گفتار نیست
مژده ده آمد نوایِ بینوایی، رفت بیم
دولتی آمد که تا بینی در آن دیوار نیست
بادِ ساکن رفت و اکنون شاهدم شاهین رساند
جثّه چون یک شیر نر، لیکن در او آزار نیست
بر منافق خوان که شاهینم مرا بیدار کرد
گفت در صحرای مجنون هیچ کس عیار نیست
بذر خوش رو کار، در محراب و خمدان نیست فرق
مستمر در مسجدی لیکن کس از اغیار نیست
از علفها گوش گردان، خارِ تنهایی نزن
((من گلی را دوست میدارم که در گلزار نیست))
شعر میخوانی که چندی مست گردی، لیک من
مست گردم، شعر خوانم این مرا دشوار نیست
مهدی فصیحی رامندی